کودکی بیتای عزیزم

اواسط هفده ماهگی

این چند روز گذشته خیلی سرمون شلوغ بود دخترم. تو تب داشتی و بی تابی می کردی بدون اینکه هیچ نشونه ای از سرماخوردگی داشته باشی، همزمان دندون آسیای فک بالا سمت چپ هم بیرون اومد. خونمون رو عوض کردیم. چند کوچه به خونه مامان کبری نزدیک تر شدیم. توی اسباب کشی حدود یک روز نیم  مامان خاور اومد پیشمون و تو رو مشغول کرد  تا من و بابا کارها رو انجام بدیم. به محض اینکه وارد خونه جدید شدیم بالافاصله اول تو و بعد من سرما خوردیم و هنوز هم درگیر سرماخوردگی هستیم. مامان کبری بهت یاد داد که بگی دایی جون. ولی چیزی که خیلی جالبه اینه که مفهوم جون رو کاملا درک کردی و دیگه به هر چیزی که برات عزیزه یه پسوند "جون" اضافه می کنی."بابا جون"،"مامان جون"، "ددر...
25 مهر 1390

روز کودک مبارک

  دختر خوبم روز کودک رو به تو و همه کوچولوهای عزیز تبریک میگم توی این روز خوب چند تا آرزو دارم: اول اینکه خدا نگهبان و پشتیبان همه کودکان معصوم و دوست داشتنی باشه. هیچ خونه ای خالی از شور و نشاط کودکانه نباشه و هیچ مادری حسرت داشتن کوچولو رو به دل نداشته باشه. همه بچه ها توی این کره خاکی کودکی شاد و پر ثمری داشته باشن و فقر و قحطی و جنگ و... به هیچ کودکی آسیب نزنه.  
16 مهر 1390

اولین انتخاب

پری شب یه لباس آوردی و دادی دستم. اون لباس یه پیراهن آستین رکابی کوتاه بود با یه عکس گربه وسطش و طرح گیلاس هم روی کل پارچه . اول متوجه نشدم چی خوای. منتظر موندم ببینم چی میگی. تو بهش اشاره می کردی و می گفتی "پیشی" (از گربه خوشت اومده بود). بعد که دیدی من بازم متوجه نشدم لباسی  که تنت بود رو کشیدی و گفتی "بشین". فهمیدم که میخوای اون لباس رو تنت کنم. گفتم " می خوای اینو بپوشی؟"  سرت رو تکون دادی. در حالی که لباس روتنت می کردم فعل پوشیدن رو توی چند تا جمله دیگه به کار بردم تا باش آشنا بشی. این بود که برای اولین بار به انتخاب خودت لباس پوشیدی وروجک من.   اینم عکسش    ...
6 مهر 1390

ابتدای هفده ماهگی

امروز 16 ماهت تموم شد دخترم الان با اون اون اوایل خیلی فرق کردی، عضوی از خونواده هستی که قدرت انتخاب داره و برنامه هامون رو تا حدود زیادی طبق خواسته ها و علاقمندی تو پیش میبریم. اینکه کدوم غذا رو درست کنم توی رستوران چه غذایی سفارش بدیم یا برای تفریح کجا بریم که تو بیشتر دوست داشته باشی و اگه رفتیم چه مدت بمونیم. تو براحتی با من ارتباط برقرار می کنی گرسنگی تشنگی دلتنگی و محبتت رو خیلی خوب بهم می فهمونی گرچه هنوز اگه گرمت باشه یا سردت باشه نمی تونی بیان کنی.  هنوزم بیشترین توجه ات به منه ومن خیلی باید مراقب رفتارم باشم. دیگه دایی سامان و بابا اسد رو هم علاوه بر مامان کبری خوب میشناسی و براشون ذوق میزنی و ازشون خجالت نمیکشی. چند وقت...
3 مهر 1390
1